نه گفتنی !
نه گفتنی !

نه گفتنی !

ساز مخالف می زنی ، حرف از عواطف می زنی ....

الان یه ساعتی هست که دارم بین وبلاگای دوستای قدیمی وول می خورم .. اما وبلاگ عسل منو بدجوری از این رو به اون رو کرد .. وقتی یه نگاه به آرشیوش کردم ، اون همه پست آشنا منو به روزگاری برد که برام ملسه نه شیرینه شیرین نه تلخه تلخ .. یه جورایی غیر قابله فراموشی  

 عصرم که با پانتی حرف زدم و ایشون با کنایه فرمودن تو نمی خواد آخرین پستای منو بخونی برو خودتو آپ کن .. در نتیجه دچار خود آپ کردیدگی می شویم  

می دونم بد قولی کردم .. هر روز آپ نکردم ( گرچه چیزیم از دست ندادین ) اما خوب واقعاً یه دفعه زندگیه من از این رو به اون رو شد و کلاً از فاز قبلی در آمدم و این تغییر فاز اثراتشو تو همه ی ابعاد زندگیم گذاشت .. نمونش همین وبلاگ نویسی   

همه آدمایی که به نوعی منو می شناختن وقتی باهام حرف می زنن .. یا می بیننم کاملاً متوجه تغییر فازم می شم .. خلاصه امرسان شدم .. می تونید با من تفاوت را کاملا ً احساس کنید .  

دلم برای اون وقتا که تب تند وبلاگ نویسی هممونو داشت می سوزوند تنگ شده .. این روزا از صبح تا شب شرکتم .. وقتیم بر می گردم یا تو نتم یا دارم با تلفن حرف می زنم .. دغدغه هام شده قیمت جهانی سرب و روی و دلار و یورو و درست بودن موجودیه واقعیه صندوق با موجودیه کامپیوتر و ثبت به موقع بدهی ها ... به زنگ تلفن حساسیت پیدا کردم .. دنبال دیکشنری و خود آموز ترکیم و همش بین سایتای آموزشی در رفت و آمدم ... چونم درد گرفته از بس همه رقمه ازش کار کشیدم (دگرو دگرو  !!! !!! ) 

نمی دونم چرا این روزا ( یعنی این یکی دو ماه اخیر ) دلم شوهر می خواد  واه واه چه بی جنبه دختره گیس بریده  

دلم می خواد اگه میرم چهارراه استانبول تو کافه نادری با کسی قرار داشته باشم نه تو سفارت .. حس می کنم این زمان لعنتی داره بدجور چهار نعل میره جلو .. اینو تارای موی سفیدم هر روز یادم میارن .. کی باورش میشه با امروز ، 19 روز از هشتمین ماه سال 87 رفته باشه و ما مونده باشیم و یه تقویمه رو به انقراض؟ آخه خدا جون من هنوز تو حال و هوای عیدم ، قربونت یکم یواش تر   

نمی دونم دلم می خواد بچه بشم یا عروس یا مامان دو تا پسره دوقلو یا سودجیمه تو .. به نظرت کدوم بهتره ؟  

یه جورایی رفتن پیش فرزانه برای گرفتن یه فاله قهوه جدید داره ذهنمو قلقلک میده .. اون دفعه که خیلی چیزاش درست بود .. برم آیا ؟  

اصلاً وینستون بهتره یا کاپیتان بلک یا مور؟  

ناخن کوتاه یا بلند ؟ 

موکا یا هات چاکلت ؟  

راستی یه چیزی من دیگه دزیره نیستم .. پازل هزار تیکه هم شده پازل صد تیکه  

این هفتمین پست این بلاگه .. هشت ماه ------> هفت تا پست .. هر کدومشونم یه سازی می زنن

 

نظرات 6 + ارسال نظر
عسل دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 00:32 http://ilbra.persianblog.ir

وای سلام گلبرگ جونم. نمی دونستم داری دوباره می نویسی وگرنه حتما زودتر بهت سر می زدم. چند بار خواستم ازت خبر بگیرم اما گفتم مزاحم نشم. سر کار رفتنت مبارک. من که می گم ناخون بلند و موکا بهتره.

سلام عسل مهربونم ..خوبی عزیز دلم ؟
این حرفا چیه عزیزم ؟ تو هیچ وقت مزاحم نیستی .. من یادم نرفته چطور تو لحظه های درد به دادم رسیدی .
مرسی عزیز دلم ..
ناخون بلند ... موکا ... چشم {چشمک }

پانتی دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 09:07 http://pantijoon.persianblog.ir/

واییییییییییی سلام گلی جونمممم. بابا حرف گوش کن! بابا سر به راه! نمیدونستم اینقدر دختر خوبی هستی و به این زودی حرف گوش میدی!! وای گلی عزیزم نمیدونی چقدرررررر از شنیدن صدات خوشحال شدممممممم..واقعا نمیتونی بفهمییییی!!!!!! چقدر تو بزرگ و خانوم و عاقل شدی دختر! آفرین واقعا آفرین خیلی خوشحالم شدم که بالاخره راهتو پیدا کردی و خودتو شناختی. بوس بوسسسسسسسس. خیلی خیلی شادم کردی دخمله! اینکه دلت شوهر میخواد اصلا عجیب نیست. همهء دخترا وقتی به یه سن و سالی میرسن چنین حسی دارن! حست کاملا درسته عزیزم. بعدشم ببینم تو مگه پسر دوست داری که میخوای مامان دو تا پسردوقلو بشی؟ ها ها ها؟؟ چه معنی داره اصلا؟ ای بی احساس!!(چشمک). فالم برو بگیر وااسه خنده و سوژه گیری که خوبه! بعد بیا برامون بنویس چی به خوردت داده!! در ضمن "مور" یه چیز دیگه اس! آخر کلاسه داداچ!! موکا و هات چاکلتم طرفش نمیری چون چاق میکنه! دِهَه چه قرتی بازیاااااا!! ناخنم که نه اونقدر کوتاه باشه که رفته باشه توی گوشتت و نه اونقدر بلند که بخوای باغچه باهاش بیل بزنی! خانوم تعادل داشته باش تو هر چیزی!! دیگه همین دیگه.وای گلیییییییییییییی خیلی خوشحالم ! حیف که نمیفهمی! چقدر از شنیدن صدای اون خانوم عاقل و بالغ خوشحال شدم! خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت. بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.نری باز سه ماه دیگه تشریف بیاریاااا.

سلام ای مشوق .. ای انگیزه .. ای مهربون .. ای خواهر ... چقدر دلم می خواد بغلت کنم .. نمی دونی ... عزیزه دلم پانتی مهربونم .. منم همیشه همیشه از شنیدن صدات خوشحال می شم .. چه روزا و شبایی که من و حرفای بچگونمو زر زرامو تحمل کردی .. چقدر بچه بودم .. چقدرررررررررر .. و چقدر خوش شانس بودم که تو و شبنم و بقیه هستید .. کسایی که می دونن من چه مرگمه .. چرا گریه می کنم .. کسایی که لازم نبود جلوشون نقش بازی کنم... چون تو همه لحظه هام شریکشون کرده بودم .
راستی منظورت چیه که می گی همه ی دخترا وقتی به یه سن و سالی می رسن دلشون شوهر می خواد .. ترشیده خودتیا ( هاهاهاهاها )
آخه بیچاره من اگه پسر دار نشم که دخترت می ترشه من فقط به خاطره تو و رفاقتمونه که می خوام پسر بزام ( نیش )
چشممممممممم حتماْ تو این هفته یا هفته آینده می رم فال می گیرم ( آخر حرف گوش کنی )
چشم با کلاس می شویم
چشممم چاق نمی شویم
چشممممممممممممممم باغچه بیل نمی زنیم ... متعادل می شویم !!
مرسی که به این درک رسیدی که من نمی فهمم ( نیش )
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
برای تو که عزیز ترینی
نه دیگه کم کم دارم آدم می شم ! (بشنو و لی باور نکن.. نیش )

nanazi دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 11:41 http://ab5648li@yahoo.com

مگه میشه تورو یادم بره !! مگه میشه اولین خواننده وبلاگم رو یادم بره؟ تازه مگه میشه کسی رو که با ای میل هاش فال میگیرم یادم بره !!! چه جوری؟ خوب هر روز به خودم میگم "اگر امروز گلبرگ ای میل واسم فرستاده باشه ......"
اما ناقلا نگفته بودی دوباره وبلاگ باز کردی!!!!! من تا 5شنبه امتحانام تموم میشه !! اونوقت میام یه وبلاگ بازی اساسی با هم میکنیم !!

نانازی مهربونم .. چقدر خوشحالم که منو یادت نرفته .. یاد اون وقتا به خیر که فقط برای من می نوشتی ( چقدر خودمو تحویل گرفتما... چشمک ) جدی می گم اون دوران وقتی میامدم به وبلاگت کلی حس خوب بهم منتقل می شد .. مثله اینکه یه جزیره اختصاصی دارم که یه دوست مهربون همیشه کنار ساحلش منتظرمه .. چه دورانی بود ..
جدی با ایمیلای من فال می گیری ؟‌ خیلی جالبه برام ... یه حسه خاصی بهم منتقل شد وقتی اینو بهم گفتی .. امیدوارم همیشه تو زندگی جفت ۶ بیاری چه با میلای من چه بی میلای من
آخه جدی دیگه نمی خواستم بنویسم .. خیلی دوران بدی رو پشت سر گذاشتم .. احتیاج به زمان داشتم تا خودمو پیدا کنم ..
good chance in your exames
منتظرتم

مهسا دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 21:35 http://www.qqqq.blogsky.com

چه تلاشی دارن مردم ! تبریک می گم ... اکتیو !

اوصولا وقتی از احساساتت می نویسی انگار از احساسات من نوشتی کاملا مشابه ه ...جالبه ... شایدم احساسات همه ی دخترا اینجوری باشه ! نمی دونم والا !

برات دعا کردم که ۱ شوهر خوب پیدا کنی ... نه ... اون تو رو پیدا کنه .

هاهاهاهاهاهاها ... چه زبونی دارن خوشگلا ... من یکی که همیشه تسلیمم پپیش شما خانوم خانوما ... مرسی خانوم معلمه خوشگله مهربون .
منم نمی دونم والله اما خوشحالم که حسامون به هم نزدیکه .. دوست بودن با تو رو بسییییییییییییییار دوست می دارم .
مرسی عزیزم .. آره بذار خودش بگرده پیدام کنه .. من خیلی خستم .. دیگه نمی خوام انرژیمو هدر بدم !!!!
منم برات یه عالمه آرزوی خوب دارم .. همیشه ی همیشه ..
بوووووووووووووس

پانتی چهارشنبه 22 آبان 1387 ساعت 11:10 http://pantijoon.persianblog.ir/

دیوونه آخه من کی گفتم ترشیدی؟! چرا حرف درمیاری واسه خودت؟ من به عنوان یه فمینیست فعال و متعصب!! ، معتقدم یه دختر هیییییییییییییچوقت ترشیده نمیشه! دیگه این کلمه رو به زبون نیاریااااااااااااااااا؟؟؟؟ مگه پسرا میترشن که ماها بترشیم؟ دِهَهههههههه! یه کم شان و منزلت خودتو حفظ کن! اعتماد به نفس داشته باششششش جانم!!(زبون) من منظورم از اینکه به یه سن و سالی میرسن، این بود که وقتی یه خانوم جوان و بالغ میشن و از بچگی و خامی درمیان!! گرفتی بدبین؟!!!بوسسسسس

پانتی سه‌شنبه 28 آبان 1387 ساعت 11:26 http://pantijoon.persianblog.ir

باز رفتی حاجی حاجی مکه؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد