نه گفتنی !
نه گفتنی !

نه گفتنی !

حس کردنیست قصه عشقم نه گفتنی !!

سلام سلام به همه ی اهالی وبلاگستان . 

ما رو نمی بینین خوش می گذره ؟ باید ببخشین اگه یه مدت به در و دیوار این وبلاگ خاک نشسته بود ،

آخه  تو این مدت که بنده در اینجا غایب بودم در دنیای واقعی به شدت اکتیو و سر شلوغ و حاضر بودم و یه کم وقت برای اینجا کم داشتم .

جونم براتون بگه که مهمترین خبرای این 2 ماهه این بوده که بنده یه قرارداد یک ساله بستم با شرکت و بعدم بعد از رتق و فتق امور برای تولد بیتانم با کمک و همفکری خودش یه بلیط دو سره گرفتم برای استانبول و موبایل جان رو خاموش کردم و فارغ از هر گونه فکر و خیال اقتصادی پیش به سوی آغوش بیتان جان شدم !!!  

بعله دیگه فقط نیروی عشقه که می تونه بین من و کار فاصله بندازه !

تو این ۹ روزی که پیش بیتانم بودم خیلی لوسم کرد .. هر چی خواستم برام خرید .. هر کاری خواستم برام انجام داد و غرغرا و قهرای منه نازک نارنجی رو هم تحمل کرد و کلی لی لی به لالام گذاشت و به این ترتیب من لوس تر از قبل برگشتم تا بقیه رو دیونه کنم !!  

نمی دونم چطوری هیجان و اضطراب و استرس روز پروازمو براتون توضیح بدم ؟ 

 از یه هفته قبلش استرس داشتم و همه اش حس می کردم یه اتفاقی می افته و برنامه تو لحظه آخر کنسل میشه ( کما اینکه چند بارم تا مرز کنسلی پیش رفت به خاطر جلسات کاری بیتانم و برنامه کاری من) اما خوب خدا خیلی دوستمون داشت که فرصت باهم بودن رو از ما نگرفت .. از یه هفته قبل همه اش مشغول خرید بودم و از دو سه تا آرایشگاه وقت گرفته بودم برای مراسم جینگیلی مستون کردن .. 

 ۲ -۳ روزه آخر عقربه های ساعت خیلی کند جلو می رفتن و من همه اش حس می کردم این انتظار قرار نیست تموم بشه !!

برنامه اینجوری بود که بیتانم یه روز زودتر از من بره استانبول و اتاق هتل رو تحویل بگیره و برام یه ترک سلم بخره که اونجا از لحاظ تلفنی راحت باشم ..  8 ساعت به پروازم بیتانم از شماره ای که برام گرفته بود بهم زنگ زد و گفت همه چیز مرتبه و اون و کارمندای هتل منتظره ورود ملکه هستن !!  

دیگه دل تو دلم نبود .. حتی وقتی با بابا با آژانس داشتم می رفتم فرودگاه امام هم باورم نمی شد که همه چیز داره اونجوری پیش می ره که ما می خواستیم و بلاخره بعد از ۱۱۰ روز دوری من بیتانم رو می بینم !! 

 خیلی استرس داشتم و بیتانم هم دسته کمی از من نداشت وقتی از بابا جدا شدم و وارد سالن چک این شدم بیتانم تلفنی کلی راهنماییم کرد و بلاخره با هزار سلام و صلوات و بعد از گذشتن از هفت خوان رستم بازرسی سوار هواپیما شدم .. کل مسیر خوابم نمی برد و فقط به این فکر می کردم که عکس العمل بیتانم بعد از دیدن من چیه ؟ 

ساعت ۶:۳۰ صبح در حالیکه ضربان قلبم خیلی تند شده بود و هر لحظه حس می کردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون هواپیمامون تو فرود گاه آتاتورک نشست .. وقتی چمدونم رو گرفتم و از سالن اومدم بیرون بیتانم دوربین به دست اومد به استقبالم و قیافه گیج و مست از خواب من با یه لبخند پت و پهن و یه جفت چشم پر از ستاره شد اولین خاطره مشترک من و بیتان توی استانبول . 

فاصله بین فرودگاه و هتل هیچی ندیدم و نشنیدم به جز صورت قشنگ بیتانم و صدای مهربونش و به همین خوشگلی ۶ نوامبر ۲۰۰۹ یه روز طلایی و خاطره انگیز و استثنائی شد تو تقویم زندگیه من !  

نمی دونم چطوری و با چه کلمه ای حس اون روزم رو براتون تعریف کنم .. هنوز که هنوزه لحظه به لحظه اش جلوی چشممه و یادش تو ذهنمه ..  

دلم می خواد کامل در مورده مسافرتم و اتفاقای خوبی که برام افتاده بنویسم ولی فعلاً یکم ذهنم آمادگی نداره ! 

امشب فقط می خواستم  بیام و یه کوچولو بنویسم ... فکر کنم با این حساب کلی هم پر حرفی کردم پس بقیه اش بمونه برای بعد  !!   

خیلی زود به همه سر می زنم و جبران این دو ماه غیبتم رو می کنم .  

از همتون ممنونم که تو این مدت تنهام نذاشتین و به یادم بودین .  

دوستتون دارم

بوس  

بووووووووووووس

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 30 آبان 1388 ساعت 20:51

Mer30 bitanem……bOoOs

نازگل شنبه 30 آبان 1388 ساعت 22:56 http://withmeforever.persianblog.ir/

ای جانم پس بالاخره بعد از مدتها همدیگرو دیدین . من منتظر ادامشم :)) . راستی از نونوش خبر نداری ؟؟

پانتی یکشنبه 1 آذر 1388 ساعت 08:41 http://pantijoon.persianblog.ir/

واییییییییییییییییییی ببین کی اومده؟!!!!!!!!! بالاخره تو اومدی دخمله؟! خیلی خوشحال شدمممممممممممممممم
ما رو باش که فکر میکردیم این دو ماهه تو نشستی غمبرک زدی! پس بالاخره کاری رو که باید انجام میدادی، دادیییییییییییییییییی!! ایول به تو میگن مظهر اراده و پشتکار واقعا! خوب پس خوش گذروندی حسابییییییییییییییی. ای وللللللللللللل. بابا شما دخترای این دوره و زمونه واقعا یلی هستین واسه خودتون! ما باید بیایم پیش شماها لُنگ بندازیم!!
خوب خوشحالم که دیدارها تازه شد و از دلتنگی دراومدی و خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته و ایام خوبی داشتی. همینکه این مدت رو به افسردگی نگذروندی و عمر خودتو تباه نکردی، خودش خیلی کار بزرگیه. خوبه که همت به خرج دادی و روزهاتو ساختی. آفریییییین
خوب یاپراک جونم ایشالله همیشه شاد و موفق باشی در زندگیت و منتظر خوندن سفرنامه ات هستمممممممم. یه عامله بوسسسس واسه این دختر شجاع و کله شققققققققققققق!!!!!

سمیرا یکشنبه 1 آذر 1388 ساعت 12:13 http://my-life.persianblog.ir

پس حسابی خوش گذروندی! سخت نبود این همه مدت ندیدن؟ ما هم چهار ماه نمی توانیم هم را ببینیم. الان یک ماهش گدشته :(

عسل یکشنبه 1 آذر 1388 ساعت 14:14 http://ilbra.persianblog.ir

کاش می دونستم چی بگم اما نمی تونم. زود بیا بنویس که دلم تنگیده حسابی.

شینا یکشنبه 1 آذر 1388 ساعت 15:19

پس حسابی خوش گذروندی و کیف کردی یاپراک جونم اگه بدونی وقتی داشتم خط به خط می خوندم از ذوق داشتم می مردم باورم نمی شد رفتی پیش بیتانت..وایییییییییییییییییی تو دیگه کی هستی ..زودی بیا بقیه شو واسمون تعریف کم منتظرییییییییییییییییم
بوس بوس عچقم

سوگل دوشنبه 2 آذر 1388 ساعت 16:06 http://www.yaddasht88.mihanblog.com/

سلام
من تازه با وبتون آشنا شدم از طریق چلمن خان!
خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم
راستی همچین هم کم نظر نیستی!!!

nanazi دوشنبه 2 آذر 1388 ساعت 18:50 http://ab5648li.blogsky.com

آهای خانوم !! با دوتا دونه ماچ و تف تفی کردن ما نمیتونی سر و ته قضیه رو هم بیاری ها!! اول از همه سوغاتی ما !؟! بعدشم نمیشه یه سال هم با این وبلاگ قرارداد ببندی که ولش نکنی به امون خدا!؟!؟ از وقتی ای میلت رو دیدم هی دلم قییییییژژژژژژژژژژژ رفته که کی میای!!!

شینا سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 10:08

شونصد دفعه واست میلیدم چطوری نگرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب اینجا رو تاییدی کن

چــــلـــمــن خــان چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 01:22 http://cholman.mihanblog.com

به به چه عجب افتخار دادین. نری باز 2 ماه دیگه بیایا

ستاره پنج‌شنبه 5 آذر 1388 ساعت 13:01 http://setarehabi12.persianblog.ir/

یاپراک ، عزیزم ، دلم واسه تو خیلی تنگ شده بود ، خیلی ...

آبی جمعه 6 آذر 1388 ساعت 23:52 http://ma-do-nafar.blogfa .com

عالیه خیلی خوشحال شدم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد