نه گفتنی !
نه گفتنی !

نه گفتنی !

روز واقعه

امروز روز مهمیه چون آقای رئیس بزرگ تشریف آوردن از استانبول .. 

امروز روز مهمیه چون آقای کلاهبردار بزرگ ( شریک ایرانی شرکت ) با مغز چرچیلیشون وارد جلسه می شن و معلوم نیست که آواکات زینوزی و تاشتان بتونن از پسش بربیان یا نه ؟ 

بابا سُنقُر ، بیتانم ، رئیس بزرگ خواهش می کنم امروز خوب بجنگید .. سخت بجنگید .. مشکلات رو حل کنید نه با تسویه با ادامه ... خواهش می کنم . 

با امروز دقیقاً 7 ماهه تمومه که من دارم تو این شرکت کار می کنم .. از 7-8 صبح تا 7-8 بعد از ظهر .. بعضی وقتا تا 9-10 شب .. من تو این شرکت فقط کار نکردم ، به معنای واقعیه کلمه زندگی کردم  این شرکت بود که منو از تنهایی نجات داد .. اینقدر غرق شدم تو کار که یادم رفت که گیگیلی بود که نامردی کرد و رفت .. دانشگاهی بود که 9 ترمه جهنمی رو توش گذروندم .. زندگی ای بود که از اولش پره درد بود .. 

بیتانم تو منو آشتی دادی با زندگی .. با اون چشمای مهربون از پشت اون همه دود ِ سیگار زل زدی به من و رامم کردی و دوباره اهلی شدم ... 

من تو این شرکت با زندگی دوباره آشتی کردم و حالا آقای کلاهبردار بزرگ می خواد همه چیزو پس بگیره !!!  

می دونید که شرکت ما یه شرکت صنعتی معدنیه .. معدنی که ما الان ازش استخراج می کنیم و کارخونه ای که توش کنسانتره تولید می کنیم ، هر دو به اسمه کلاهبردار بزرگه .. شرکت ما به مدت 12 سال این معدن و کارخونه رو از این آقا اجاره می کنه (به قیمت فوق العاده که اصلاً نمی تونید تصورشم بکنید) 

 کلاهبردار بزرگم سریع قبول می کنه چون نه از این معدن سودی عایدش می شده ... نه علمه اینو داشته که معدن رو به سود دهی برسونه .. جالبه بدونید که کلاهبردار بزرگ اوله اولش یه شاگرد بزاز تو بازار زنجان بوده و به خاطر همون مغز چرچیلیه که داره الان تو کانادا داره زندگی میکنه و یه عالمه ملک و زمین و معدن و شرکت ترابری تو ایران و کشورای دیگه داره .. یه حاج آقای فوق العاده خسیس که نمی ذاره آب از لای انگشتاش بچکه  

خوب 4 سال پیش که این آقا آمد معدنو اجاره داد به ترکا با خودش فکر کرد :  به به به چه کلاه گشادی گذاشتم سرشون این معدن که هیچ چیزی نداره که من بابتش دارم اینقدر از اینا می سلفم راست می گن که ترکا خرنا !!! و به احتمال زیاد یه عروسیه مفصلم تو فلان جاش برپا بود .  

از اون طرفم این آقایونه خارجکی با علمی که داشتن به جنگ معدن مرده حاج آقا رفتن و پیشروی و انفجار و سینه کار و انفجار و پیشروی ... تا رسیدن به رگه ای که تو برآوردای اولیه اشون پیش بینی کرده بودن که می تونه اونا رو به سوده سرشاری برسونه  (وقتی می گم سود شما یه رقمی رو در نظر بگیرین که نمی دونین چند تا صفر داره ها .. در اون حد !! ) 

یه دفعه کلاهبردار بزرگ از خواب خرگوشی بیدار شد و دید اِ اِ اِ چه غلطی کرده ها .. اگه این ترکای خارجکی بخوان با این سرعت پیشروی و استخراج داشته باشن که بعد از 12 سال استخونای معدنم براش نمی مونه ..  

چی کار کنم ؟ چی کار نکنم ؟ وکیلاشو صدا کرد و نشستن هی قرارداد اجاره رو بالا پایین کردن و .... بعلللللللللله یافتم یافتم .. از این جمله ی ناقصِ تو قرارداد استفاده می کنم و جلو پاشون سنگ میندازم .. اینقدر سنگ می ندازم تا اعطای اینجا رو به لقاش ببخشن و برن ! 

و اینجوری شد که الان بعد از گذشتن 4 سال از سرمایه گذاری ترکا تو معدن امروز کلاهبردار بزرگ از کانادا آمده تا تو جلسه ای که رئیس بزرگ و بابا سُنقُر و بیتانم هستن در مورده ادامه سرمایه گذاری خارجی ها تو معدن تصمیم بگیرن .. 

دلم شور می زنه ... خیلی .. می دونم امروز به بلندیه شب یلداست مخصوصاً که مهتاب و نرجسم مرخصین و میشه گفت تنهام تو شرکت ! 

 می دونم همش به صفحه کالر آیدی شرکت نگاه می کنم تا از دفتر تهران زنگ بزنن و بگن نتیجه جلسه چی بوده .. چقدر از انتظار بدم میاد

امروز روز سختیه .. برای دوستای ترکم و من... درست حالی رو دارم که وقتی می خواست نتیجه کنکور اعلام بشه داشتم .. از صبحش همش می رفتم سایت سازمان سنجش ببینم نتیجه ها رو دادن یا نه

امروز روز مهمیه .. امیدوارم آقای رئیس بزرگ به همه چیز فکر کنه و بعد راه حل پیشنهاد بده !  

لا حول و لا قوة بالله العلی العظیم (دیشب تو گفتی .. منم می گم .. انشالله خیره )

ساز مخالف می زنی ، حرف از عواطف می زنی ....

الان یه ساعتی هست که دارم بین وبلاگای دوستای قدیمی وول می خورم .. اما وبلاگ عسل منو بدجوری از این رو به اون رو کرد .. وقتی یه نگاه به آرشیوش کردم ، اون همه پست آشنا منو به روزگاری برد که برام ملسه نه شیرینه شیرین نه تلخه تلخ .. یه جورایی غیر قابله فراموشی  

 عصرم که با پانتی حرف زدم و ایشون با کنایه فرمودن تو نمی خواد آخرین پستای منو بخونی برو خودتو آپ کن .. در نتیجه دچار خود آپ کردیدگی می شویم  

می دونم بد قولی کردم .. هر روز آپ نکردم ( گرچه چیزیم از دست ندادین ) اما خوب واقعاً یه دفعه زندگیه من از این رو به اون رو شد و کلاً از فاز قبلی در آمدم و این تغییر فاز اثراتشو تو همه ی ابعاد زندگیم گذاشت .. نمونش همین وبلاگ نویسی   

همه آدمایی که به نوعی منو می شناختن وقتی باهام حرف می زنن .. یا می بیننم کاملاً متوجه تغییر فازم می شم .. خلاصه امرسان شدم .. می تونید با من تفاوت را کاملا ً احساس کنید .  

دلم برای اون وقتا که تب تند وبلاگ نویسی هممونو داشت می سوزوند تنگ شده .. این روزا از صبح تا شب شرکتم .. وقتیم بر می گردم یا تو نتم یا دارم با تلفن حرف می زنم .. دغدغه هام شده قیمت جهانی سرب و روی و دلار و یورو و درست بودن موجودیه واقعیه صندوق با موجودیه کامپیوتر و ثبت به موقع بدهی ها ... به زنگ تلفن حساسیت پیدا کردم .. دنبال دیکشنری و خود آموز ترکیم و همش بین سایتای آموزشی در رفت و آمدم ... چونم درد گرفته از بس همه رقمه ازش کار کشیدم (دگرو دگرو  !!! !!! ) 

نمی دونم چرا این روزا ( یعنی این یکی دو ماه اخیر ) دلم شوهر می خواد  واه واه چه بی جنبه دختره گیس بریده  

دلم می خواد اگه میرم چهارراه استانبول تو کافه نادری با کسی قرار داشته باشم نه تو سفارت .. حس می کنم این زمان لعنتی داره بدجور چهار نعل میره جلو .. اینو تارای موی سفیدم هر روز یادم میارن .. کی باورش میشه با امروز ، 19 روز از هشتمین ماه سال 87 رفته باشه و ما مونده باشیم و یه تقویمه رو به انقراض؟ آخه خدا جون من هنوز تو حال و هوای عیدم ، قربونت یکم یواش تر   

نمی دونم دلم می خواد بچه بشم یا عروس یا مامان دو تا پسره دوقلو یا سودجیمه تو .. به نظرت کدوم بهتره ؟  

یه جورایی رفتن پیش فرزانه برای گرفتن یه فاله قهوه جدید داره ذهنمو قلقلک میده .. اون دفعه که خیلی چیزاش درست بود .. برم آیا ؟  

اصلاً وینستون بهتره یا کاپیتان بلک یا مور؟  

ناخن کوتاه یا بلند ؟ 

موکا یا هات چاکلت ؟  

راستی یه چیزی من دیگه دزیره نیستم .. پازل هزار تیکه هم شده پازل صد تیکه  

این هفتمین پست این بلاگه .. هشت ماه ------> هفت تا پست .. هر کدومشونم یه سازی می زنن