آبی می نویسد ...

من یه لوبیای کوچولو تو دلم دارم... یه جوجو کوچولو... هنوز باورم نمی شه... در واقع الان باید اندازه یه کنجد باشه تا لوبیا... خیلی یهویی و بدون مقدمه... حس عجیبیه ولی از همین الان حس بزرگتر شدن بهم دست داده...

هنوز همه چی قاطی پاتیه... بعد از فکر کردن های زیاد به این نتیجه رسیدم که نمی شه یه نفر رو به خاطر پولدار نبودن گذاشت کنار... پول... این پول لعنتی... 

اگه زندگی ما هنوز هست همش به خاطر نقره ایه!!! اون با تلاشش این زندگی رو حفظ کرد و واقعا همه تلاشش رو کرد... من بریده بودم... داشتم می رفتم... ولی بعد هرچی دوتا چهارتا کردم دیدم تنها ایراد نقره ای بی پولیش هست... ولی از همه لحاظ دیگه خوب هست... فکر کردم همه اینها رو از دست دادن به خاطر پول کار اشتباهیه... 

باید همه این سیزده سال رو بریزیم دور و فقط تجربه هاشو نگه داریم و از اول بسازیم و اشتباهاتمون رو جبران کنیم...

پیش به سوی زندگی جدید سه نفرمون... 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۸/۱۲ ساعت  15:0  توسط  آبی  | 

اوایل سال گذشته یه آشنای جدید پیشنهاد نشر کتاب رو داد، با به به و چه چه و ببین ما چقدر در می یاریم و اینا ... اون موقع من واقعا در شرایط بدی بودم و اصلا نمی تونستم تصمیم بگیرم ... فقط روی حرف های اون آقا و پدرم جلو رفتم ... نزدیک دو سال من مرتب تو اداره جات مختلف پرونده به دست سرگردان بودم ... بعد از مصاحبه و امتحان و کلاس و این ها بالاخره امروز آماده شده ...

آشنای جدید قول همکاری و اینا زیاد داده بود و من هم روش خیلی حساب باز کردم ... اما در واقع فقط پیشنهاد داد! بعد هم خودش یه کار جدید در کنار نشر شروع کرد ... بعده ها که من سر از کار نشر در آوردم، دیدم که عجب کار پر دردسری ست و حساب کتابش هم به گفته های آقای آشنا نمی خورد ... یکی از دلایلش هم این بود که کارهای آشنای جدید خیلی بی کیفیت بودند و ایشون تا می تونست از کیفیت همه چیز می زد تا سود بیشتری برایش بماند ولی من با حساب کتاب خودم و استعلام قیمت از این و آن، به این نتیجه رسیدم که آخرش یه چیزی هم دستی باید پرداخت کنم ... البته بالاخره حساب و کتاب هام رو درست کردم ولی اگر کتاب به فروش نرود در واقع سرمایه ام از بین رفته ...

خوب ناشران زیادی هستند که کلی کتاب های انبار شده دارند و از آن طرف ناشرهای زیادی هم هستند که هفته دوم کتابشان به چاب دوم می رسد و الی آخر ... من طبق دانسته هام ... به این نتیجه رسیدم که کاری که کیفیت داشته باشه، باید فروش بره ... تمام سعی ام رو کردم که کتاب خوب از آب دربیاد ... از مهرماه که از کار کردن در حیطه طراح گرافیک خسته شدم ... روی کتاب کار کردم، طراحی جلدش و صفحه آرایی و چقدر بهم چسبید ... عالی بود و پر از انرژی ... هرچند هنوز تردید دارم که آیا وارد این کار شدن درست هست یا نه؟

تبریکات تولد هنوز ادامه دارد ... از دوست و فامیل گرفته تا پیغام تلفنی ... دلم یه عالمه کادو می خواد و اونم مستلزم اینه که یه جشن بگیری ... 

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ساعت  15:32  توسط  آبی  | 

بعدازظهر خواب بودم و با صدای چرخاندن کلید در بیدار شدم ... از اتاق که بیرون اومدم کیک و دسته گل رو دیدم ... خوب راستش هنوز خواب بودم  بعد حمام رفتم و نشیمن ریخت و پاشمان را جمع کردم و بساط تولد بازی را شروع کردیم ... کلی عکس و فیلم گرفتیم ... مخصوصا که همسر فشفه هم خریده بود ... کلی با ناز و ادای من سر عکس گرفتن کنار آمد ... خوش گذشت ... دلم برای دختر شاد درونم تنگ شده بود ... وقتی فیلم ها رو دیدم که هنوز جوانم و سالم ... انگار تازه فهمیدم که هنوز کلی راه در پیش دارم و امید ... از همسر ممنونم که با این همه مشغله اش به یاد شاد کردن من هم بود ... راستش فکر نمی کردم یادش باشد.

در مورد کارم فکر می کنم حیف است که این تجربه ها و هدف ها و ... از بین بروند. باید یه فکری در موردش بکنم ... این اشاره دوست عزیزی در کامنت پست قبل بود.

هنوز هم خام گیاه خوارم ولی امشب کیک هم بهش اضافه شد ...

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ساعت  1:39  توسط  آبی  |